نشأه دیوانگی تکلیف باغم می کند


نوبهاران روغن گل در چراغم می کند

از گریبان تجرد سر برون آورده ام


بوی پیراهن شنیدن بی دماغم می کند

حرف بلبل را ز استغنا به خاک افکنده ام


ساده لوحی بین که گل تکلیف باغم می کند

سایه بال هما ارزانی خورشید باد


برگ تاکی از گلستان تردماغم می کند